شعر1:
در انتظار ظهورت چه رنج ها كه كشیدیم برفت عمر و نشد بارور درخت امیدم
به یاد دیدن رویت چه ناله ها كه نكـردم ز گلستان جمالت گلی دریغ نچـیدم
شبان تیره بسی خون دل زدیده فشانـدم دریغ و درد كه جز سوز و ساز هیچ ندیدم
به هر كجا گذر شد سراغ وصل تو جستـم ز فرط شوق لقایت به كوه و دشت دویدم
ز هر كه بوی ببردم كه ره به سوی تو دارد به عجز ولا به لقای تو را از او طلبیدم
دل شكسته و چشم پر آب و حال پریشـان به یاد وصل تو شاها طمع ز خلق بریدم
شها تو آگهی از سوزش دل من حیران در انتظار لقایت به آرزو نرسیدم
شعر2:
از هجر تـو بی قرار بـودن تا كـی؟ بازیچه روزگـار بـودن تا كـی؟
ترسم كه چراغ عمر گردد خامـوش دور از تو به انتظار بودن تا كـی؟
ما را كه به خدمتت رسیدن سخت است دیدن همه را تو را ندیدن سخت است
بار غم تو به جـان كـشیدن آسـان از دشمن تو طعنه شنیدن سخت است
شعر3:
آنان كه خاك را به نظر كیمیا كنند آیا بود كه گوشه ی چشمی به ما كنند
در دم نهفته به ز طبیبان مدعی باشد كه از خزانه ی غیبش دوا كنند
شعر4:
دل به هوای روی تو رفته به جستجوی تو مانده در آرزوی تو دیده ی اشكبار من
گفتم اگر وفا كنی هست در انتـظار تـو سینه ی داغدار من خاطر بی قرار من
شعر5:
دلـم ز هـجر تو در اضطراب مـی افتـد به سان زلف تـو در پیچ و تاب می افتد
شـبی كـه بی تو اَم ای ماه محفل اَفروزم دلـم زهجر تـو از رنگ و آب می افتد
تـو آن مـهی كه اگـر مهر رخ بَر اَفروزی زچشـم اهل نظـر آفتاب مـی افتـد
تـو آن گـلی كه ز پاكـی طراوتی داری كه گل به پیش تو از رنگ و آب می افتد
بـه یاد روی تـو اِی گُل، عبور خاطر مـن به باغ صبر غـزل های نـاب می افتـد
اگر به گوشه ی چشمی نظر كنی اِی دوست دعای خسته دِلان مستجـاب می افتـد
شعر6:
یارب كه كارها همه گردد به كام ما نور حضور خویش فرو زد امام ما
ما باده محبت او نوش كرده ایـم اِی بی خبر ز لذت شرب مدام ما
شعر7:
ز پیش چشم خسته ام ،چرا گـذر نمـی كـنی؟
چرا ز كوی عاشقان، دگر گذر نمی كنی؟
چه شد كه هرچه خوانمت ،به من نظر نمی كنی؟
نشسته ام به راه تو ،به عشق یك نگاه تو
ز پیش چشم خسته ام ،چرا گـذر نمـی كـنی؟
شعر8:
هر كسی یا تو سروكار نداشت بهره از عالم اسرار نداشت
یوسف از مهر جمال تو نبـود سـر بازار خریدار نداشت
شعر 9:
آید آن روز كه خاك سركویش باشم ترك جان كرده و آشفته رویش باشم
یوسفم گـرنزند بـر سـر بالینم سـر همچو یعقوب دل آشفته بویش باشـم
شعر 10:
*انتظار*
هر جـمعه کــه میــگذرد از کـنـار مـن
افــزوده مــیشود بـه تب انتـــظار مـن
هر صبحدم که میدمد از مشرق آفتاب
دارم امـیــــد اینکــه بیــاید نـگـار مــن
عمــرم کــفاف دیـدن روی تــرا نـــداد
باشـد که بـعد من گذری بر مزار من
شعر 11:
مـــي ايـــــــــد از دور ,مــردي ســــواره بـــرمــركب عشـــق, چــــون ماهپــــاره
والشمــس رويـش, واللــيــــل مـــويـش گلـــها هــمه مســــت, از رنگ و بويـش
عـمــــامـــه بر سر, مثــل پيـمبـــــر (ص) در بـازوانــش نـيروي حيــــــــــــــــدر(ع
ازپــاي تــاسـر در شـور و شيــــن است بــرق نگـاهــش مثل حســــين(ع) است
مي ايــد از دور خوشــــبو تر از يـــــاس در چشــــم وابرو مـانـند عبــــــاس (ع)
القــصـه ايــن مــرد اميـد دلهاســـــــــت خوشبو تر از ياس فرزند زهراست(س
:شعر 12
روز و شب منتظرم تا كه ز دلبر خبر آید دلبرم از پس این پرده ی غیبت به در آید
خلق گـویند تـو مخور غـصّه و لكـن تا كه از یوسف گمگشته ی زهرا خبر آیـد
شعر 13:
اي آنکه در نگاهت حجمي زنور داري
کي از مسير کوچه قصد عبور داري؟
چشم انتظار ماندم، تا بر شبم بتابي
اي آنکه در حجابت درياي نور داري
من غرق در گناهم، کي مي کني نگاهم؟
برعکس چشمهايم چشمي صبور داري
از پرده ها برون شد، سوز نهاني ما
کوک است ساز دلها، کي ميل شور داري؟
در خواب ديده بودم، يک شب فروغ رويت
کي در سراي چشمم، قصد ظهور داري؟
شعر۱۴ :
از ميان اشک ها خنديده مي آيد کسي
خواب بيداري ما را ديده مي آيد کسي
با ترنم با ترانه با سروش سبز آب
از گلوي بيشه خشکيده مي آيد کسي
مثل عطر تازه تک جنگل باران زده
در سلام بادها پيچيده مي آيد کسي
کهکشاني از پرستو در پناهش پرفشان
آسمان در آسمان کوچيده مي آيد کسي
خواب ديدم , خواب ديده در خيالي ديده اند
از شب ما روز را پرسيده مي آيد کسي
شعر۱۵:
گفتم به مهدی بر من عاشق نظر کن
گفتا تو هم از معصیت صرف نظر کن
گفتم به نام نامیت هر دم بنازم
گفتا که از اعمال نیکت سرفرازم
گفتم که دیدار تو باشد آرزویم
گفتا که در کوی عمل کن جستجویم
گفتم بیا جانم پر از شهد صفا کن
گفتا به عهد بندگی با حق وفا کن
گفتم به مهدی بر من دلخسته رو کن
گفتا ز تقوا کسب عز و آبرو کن
گفتم دلم با نور ایمان منجلی کن
گفتا تمسک بر کتاب و هم عمل کن
گفتم ز حق دارم تمنای سکینه
گفتا بشوی از دل غبار حقد و کینه
گفتم رخت را از من واله مگردان
گفتا دلی را با ستم از خود مرنجان
گفتم به جان مادرت من را دعا کن
گفتا که جانت پاک از بهر خدا کن
گفتم ز هجران تو قلبی تنگ دارم
گفتا ز قول بی عمل من ننگ دارم
گفتم دمی با من ز رافت گفتگو کن
گفتا به آب دیده دل را شستشو کن
گفتم دلم از بند غم آزاد گردان
گفتا که دل با یاد حق آباد گردان
گفتم که شام تا دلها را سحر کن
گفتا دعا همواره با اشک بصر کن
گفتم که از هجران رویت بی قرارم
گفتا که روز وصل را در انتظارم
شعر 16:
مجنون شدم که راهی صحرا کنی مرا
گاهی غبار جاده ی لیلا، کنی مرا
کوچک همیشه دور ز لطف بزرگ نیست
قطره شدم که راهی دریا کنی مرا
پیش طبیب آمدهام، درد میکشم
شاید قرار نیست مداوا کنی مرا
من آمدم که این گره ها وا شود همین!
اصلا بنا نبود ز سر وا کنی مرا
حالا که فکر آخرتم را نمیکنم
حق میدهم که بنده دنیا کنی مرا
من، سالهاست میوه ی خوبی ندادهام
وقتش نیامده که شکوفا کنی مرا
آقا برای تو نه ! برای خودم بد است
هر هفته در گناه، تماشا کنی مرا
من گم شدم ؛ تو آینهای گم نمیشوی
وقتش شده بیائی و پیدا کنی مرا
این بار با نگاه کریمانهات ببین